سایدا جونسایدا جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

سایدا دردونه ی مامان و بابا

یا امام حسین نگهدارمان باش

روز چهلم امام حسین  عمه زهرا مثل هر سال دیگ حلیم نذری داشت و امسال مفصل تر و با شکوه تر برگذار شد. همه زهرا صبح زنگید  و ما را از ناهار دعوت کرد. بابا محمد کار داشت و دیر تر آمد. وقتی رسیدیم خونه عمه زهرا همه داشتن گندم های حلیم را پاک میکردن و مشغول کار بودن. تو هم با نیایش مشغول بازی کردن شدی. ظهر خاله اعظم و مرتضی و مامان خاتون  از تهران آمدن. بعد ازناهار  و کمی استراحت همه مشغول تدارکات مراسم  هیأت شدن. خدا قبول کنه و همه را زیر پرچم امام حسین و یارانش محفوظ کنه. بابا محمد و سایدا جون در حال حلیم  هم زدن         ...
25 آذر 1393

هدیه زیبای فرداد جون

هر سال با شروع سال جدید با گل پسر های زیبایی آشنا می شم که قراره یک سال تحضیلی را با هم بگذرونیم. امسال هم با دانش آموزان خوب و باادب و و والدین صمیمی و مهربانی آشنا شدم. از لطف ها و محبت های بی دریغ شما بسیار سپاسگذارم. ابن هدیه زیبا و هنرمندانه هدیه مامان فرداد جونه. هنر زیبای شما را میستایم  و از لطف شما ممنونم. هر وقت سایدا جون این کلاه را سرش بذاره یاد شما را فراموش نمیکنه. فرداد زیبا و باهوش دوستت دارم و آرزوی من موفقیت همه دانش آموزان دوم دوستیه     ...
25 آذر 1393

دوستان خوب ما

3 شنبه 4 آذر جمع کوچولو ها تو خونه ما جمع بود و یه روز خیلی شاد را با دوستانت گذروندیم. مامانی یه کیک خوش مزه هم درست کرده بود. خیلی وقت بود که می خواستیم هم دیگه را ببینیم اما نمی شد. یه روز به یاد ماندنی. این کیک  مامانی امیدوارم خوش مزه و نوش طمع باشه و همه خوششون آمده باشه     تو این مهمونی خاله خکیمه با غزل جون، خاله فاطمه با ایلیا جون؛ خاله مریم با محمد امین کوچولو، خاله زهره و خاله نفیسه آمده بودند و ما را خیلی خوشحال کردن. تو با ایلیا بیشتر جور شدی و با او خیلی بازی کردی. رفتید تو اتاف و تو برای ایلیا  کتاب خوندی. خیلی صحنه قشنگی بود و اونجا حس کردم  چه قدر بزرگ شدی ...
14 آذر 1393

النای نازنین به جمع ما خوش آمدی

تو روزهایی که همه ما درگیر بودیم یه نی نی خوشگل به جمع محسنی ها اضافه شد. یک شب رفتیم دیدنشون و تو کلی ذوق کردی و از دیدنش خیلی خوشحال شدی. النا دختر ناز عمو مجتباست (پسر عموی بابا محمد). النای نازنین به جمع ما خوش آمدی. امیدوارم خوش نام باشی و برای پدر و مادرت مایه سر افرازی و سربلندی باشی.     ...
30 آبان 1393

یک روز متفاوت بعد از گذشت روزهای سخت

نفسم روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم . فوت مامان شهناز ضربه ی بزرگی به ما وارد شد. نمیخوام از اون روزهای بد بنویسم. از 27 مهر می نویسم که بعد از مدتها تو  و من دوتایی رفتیم به نمایشگاه نقاشی کودکان. آذرخش جون ما را دعوت کرد   و ما با بقیه همکاران خوب مدرسه نیکان رفتیم . چون تو هم به تقاشی علاقه داری و تو مهد هم کلاس نقاشی و  ژیمیناستیک میری. از این مهدت راضی ام خدا بهشون سلامتی بده. هم توراحتی و هم من. تو نمایشگاه با اشکان معماری نسب آشنا شدی حیف که ازتون دوتایی عکس نگرفتم. اما اشکان به تو یک بادکنک داد   الهی قربون اون ژست قشنگت بشم عسلم الهی قرب ...
30 آبان 1393

تولد 2 سالگلت متفاوت و شاد

امسال به دلیل شرایط خاص 2 بار تولد گرقتیم. 2بار گرفتیم چون به خاطر داشتن پله های زیاد و مریض بودن مامان شهناز نمی تونست از پله ها بالا بیاد و تولد هم بدون مامان شهناز معنی  نداشت. برای همین تولدت 2 روز پشت سر هم یعنی 8 و 9 مرداد برگذار شد. هر 2 بار هم  خودم کیک پختم و 2 تا کیک یک جور و کلی تنقلات و بادکنک و فشفشه. همه که از کیکم تعریف کردن چون کم خامه بود و این روزا همه به فکر لاغری و سلامتی اند     کیک تولدت را خودم پختم     سعی کردم مدل مو هات را متفاوت  و زیباتر  از همیشه درست کنم     همه زحمت کشیده بودند و ه...
19 مرداد 1393

ما برگشتیم با یه دنیا حرف

همه چیر دست به دست هم داد تا من نتونم وبلاگ نفسم را چند ماه به روز کنم. اما اتفاقات را عکس و فیلم گرفتم که به مرور  میذارم تو وبلاگت.   واما جشن تولد امسال که 2 بار تو خونه مادرا برگذار شد.   گل دخترم تقریبا خوب حرف میزنی.....   نفسم دلبری میکنی.....   عاشق مامان شمیلا گفتنتم برای اولین بار جواب نمیدم تا چند دفعه بگی و من لذت ببرم و قربونت بشم. عاشق شعر خوندنتم مهد کولک لاله...سیس  تا پسل داله...یکیس منو دوس داله.... اما شیبی نداله ....گفته گه دل میاله....منم میمی ندالم... گفتم که دل میالم.   یه توپ دالم گلگیه ...سلخ و سفید و ابیه .... ...
19 مرداد 1393

یه مسافرت دیگه با تو

درست چند روز مونده بود تا ماه مبارک رمضان شروع بشه یه مسافرت کوتاه با بابا شاهپور و عزیز رفتیم. اول رفتیم دماوند . باغ عمو عیسی ( شوهر خاله بابا محمد ) یه باغ گیلاس با صفا و قشنگ. به ذره دور بود اما جای خوبی بود. آتنا دختر خاله بابایی تازه از سوئد آمده بود. کلی گیلاس خوردی و من نگران بودم که نکنه دل درد بشی و دائم بهت چای آویشن و نبات میدادم. بعد از باغ رفتیم روستاشون. اونجا خاله اعظم از ما استقبال و پذیرایی کرد. شب اونجا خوابیدیم و صبح بعد ار صرف صبحانه به طرف شمال راه افتادیم. مسافرت خوبی بود و با وجود عزیز اذیت نشدم. عاشق آبی  و یا آب بازی میکردی یا خاک بازی. الانم تا اسم دریا را میشنوی میگی: مامانی باژ میلیم &nb...
4 تير 1393

دومین عید با تو

زیباست..... با تو بودن زیباست..... با تو روزها را سپری کردن زیباست........ با تو سالی را سپری کردن زیباست.......... و اما با تو سالی را آغاز کردن چه زیباست.... سایدای عزیزم.... روز های پایانی سال 92 به کندی میگذشت و ما برای آغاز سال جدید روز شماری که نه بلکه لحظه شماری میکردیم. سال 92 با وجود تو زیبا گذشت با همه ی پستی و بلندی هایی که داشت اما چون تو بودی زیبا گذشت. عاشقتم عزیزم و خیلی دوستت دارم. با وجود تو و بابایی من نفس میکشم و زندگی میکنم. وجودتون به من احساس آرامش و امنیت میده. همیشه باشید.  شاد و سلامت . تا من هم  شاد و سلامت باشم.       ...
9 فروردين 1393