سایدا جونسایدا جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

سایدا دردونه ی مامان و بابا

یک بعد از ظهر خوب و شیرین با دوستانم

امروز خونه خاله فاطمه خودمون را دعوت کردیم تا خونه جدیدشون را تبریک بگیم. خاله جون به زحمت افتاده بود و اش خوشمزه  و پیراشکی برامون درست کرده بود.با دوستان خوبت غزل جون و ایلیا جون حسابی بازی کردی. دو تا فسقلی خوشگلم بین شما بودن ای جانم که عاشق بازی و شیطنتید. عاشقتونم... راستی خاله فاطمه جون خونتون خیلی خوشگل بود. مبارکتون باشه   ...
25 مرداد 1395

تولد ۴سالگی گل دخترم

نفسم.... عشقم... عزیز دلم... شیرین زبونم... با تمام وجودم دوستت دارم.  ان لحظه ای که نطفه ات در وجودم شکل گرفت, حس زیبای مادری تمام وجودم را فرا گرفت. بی درنگ منتظر امدنت بودم. لحظه لحظه ها را می شمردم تا بیایی...   وچه امدنی... جشن و سروری به پا شد و امدی... با امدنت همه چیز زیبا تر شد. زندگی برایمان معنای دیگری گرفت  و وجودمان پر از عشقت شد.  دوستت داریم و برایت بهترین ها را ارزومندیم           ...
10 مرداد 1395

سایدا، یکتا و نیایش سه یار مهربان دوست داشتنی

سایدا گلم بازی با یکتا و نیایش دوستداشتنی را خیلی دوست داری و وقتی با اونها هستی انگار دنیا را بهتون دادن. باهم خوش هستید و بازی میکنید. قهر می کنید و از بودن کنار هم لذت میبرید. الهی همیشه شاداب باشید و کنار هم با خوشحالی زندگی کنید. هر سه شما را خیلی دوست دارم و عاشقتونم     ...
31 ارديبهشت 1395

یک روز خوب با دوستان

امشب عزیز جون مهمون داره و ما از صبح رفتیم برای کمک. مهمون های عزیز جون پسر خاله و دختر خاله ها هستن با وروجک های شیطونشون. هم کمکم کردی. هم خراب کاری کردی.  قربون اون دستای کوچیک و مهربونت بشم.  حسابی هم با دوستات بازی کردی و بهت خوش گذشت.  دوستای سایدا جون. مهرساد جون. مهراد جون. یکتا جون و نیایش جون . همیشه شاداب باشید.   سایدا در کنار مهرساد و مهراد عزیز ...
24 ارديبهشت 1395

مسافرت به کالپوش

به دعوت همکارم تصمیم.گرفتیم یه مسافرت کوتاه به کالپوش بریم. تو این مسافرت۲روزه دوست بابا محمد عمو عباس و خانواده هم ما را همراهی کردن. کالپوش شهر قشنگ و سرسبزیه. یکم جاده اش ما را اذیت کرد اما بازم خوب بود.  تو با محیا جون حسابی بازی کردی و ما عم از طبیعت زیبای اونجا لذت بردیم. خونه ی همکارم تو یکی از روستا های کالپوش به اسم نامنیک بود و همکارم اقای گودرزی ما را با طبیعت اونجا اشنا کرد. ورودی نامنیک یه سد خیلی زیبا داشت و خود روستا سرسبز و زیبا بود. تو این روستا به ما اب معدنی رایگان دادن چون اب معنی هاش از چشمه ی خود روستا بود. مردمان خونگرم ومهربانی داشتن.       ...
17 ارديبهشت 1395

ما اومدیم

بعد از گذش روزهای زیادی اومدم پای وبلاگت عزیزم. نه این که بگم وقت نداشتم نه دغدغه های زندگی زیاد شده بود . امروز که دوباره تصمیم گرفتم بعضی از این رویداد ها را ثبت کنم نگاهی به البوم عکس ها انداختم دلم برات قنج رفت.                   روزهای پر خاطره چه زود گذشتید حالا میخوام چند تا از خاطرات گذشته را که تو البوم عکس ها گذاشته بودم تا بذارم تو وبلاگت را ثبت میکنم.
17 ارديبهشت 1395

خونه خاله رزیتا با سحر جون و فرناز جون

امروز خونه رزیتا جون دعوت بودیم. نمی دونم چرا چند روزه بر اخلاق و بی حوصله شدی. البته امروز فکر کنم دلیلش را فهمیدم. تو مهد بعد از ناهار می خوابی چون بد خواب میشی میای خونه اذیتم می کنی. غر میزنی و ظهر که وقت استراحت منه نمیخوابی. امروزم همین طور بود و خیلی ظهر اذیتم کردی و نخوابیدی. وقتی هم رفتیم خونه خاله رزیتا بازم غر میزدی و از من جدا نمیشدی بعد سحر  بالاخره تو را راه انداخت. رفتی و بازی میکردی اما بازم از من میخواستی پیشت باشم ازت دور نباشم. یه دوست جدید هم پیدا کردی اسمش فرناز  بود.  این هم صحنه هایی از  بازی های شما.                 &nb...
26 آذر 1393